Aníron



سلام دوستان

 یه موضوع انشا دارم برای رفقای خفن و اهل قلم، با موضوعات کلاسیک‌طور:

- به یاد موندنی‌ترین کمکی که انجام دادین.
- موردی که خودتون چیزی رو دوست داشتید، ولی به کسی بخشیدینش. 
- روایت داستانی که کسی به نیازمندی کمک کرده و شما در جریان بودین.
- اگر جایی واسطۀ کمک شدین و به نتیجه رسیده. 


فقط اینکه متن خیلی بلند نباشه (حدود 15 خط) ، لحنش ترجیحاً محاوره باشه و اگر دوست دارید عکسی براش در نظر بگیرید و بفرستید، یا تو وبلاگ خودتون بنویسید و لینک بذارید برام. از خاطرات اطرافیانتون هم می‌تونید استفاده کنید.
 اگر متنتون مناسب باشه با اسم خودتون تو سایت بازنشر داده می‌شه، و یه هدیۀ کوچیکی به صورت شارژ تقدیمتون می‌شه. 
همینا دیگه.

لطفا بنویسید.

سوالی چیزی هم داشتید در خدمتیم.


از خانه بیرون زدم. هوا خنک بود و به جز من و یک آقای میانسال، کسی در خیابان نبود. چوب بامبوی بلندی به همراه داشتم که فکر می‌کردم چطور می‌خواهم  با آن چوبدستی و بساط دیگری که همراهم بود سوار تاکسی بشوم؟ که کمی بعد خودم را دیدم که دوتا تاکسی با آن شرایط سوار و پیاده شده بودم و آنقدرها که قبلتر به نظرم آمده بود، سخت نبود. 

جلوی ساختمان شهرداری ایستادم به انتظار بقیه. من از این محل، به اندازۀ بیست سال از زندگی‌ام، خاطرات بزرگ و کوچک دارم؛ این ساختمان هم که در آن بین برای خودش شخصیتی است. از آن» رفتن، به آن» رفتن، از جلو و کنار و پشت سر»ش رد شدن و هیچگاه وارد»ش نشدن.

 گفتند منتظر خورشید باشم؛ اما آنها که این گفتند، خودشان زودتر از خورشید رسیدند. دوستانی که از قبل با آنها آشنایی داشتم را در آغوش کشیدم، و با دکتر میم آشنا شدم، و بعد همگی منتظر کسی ماندیم که من تابحال او را ندیده بودم. فکر می‌کنم یک بار پستی از او دیده بودم که من را به وجد آورده بود، دربارۀ نمایش Notre dame de paris نوشته بود [که من هم قبلتر درباره‌اش نوشتم]، و اجرای  Être prêtre et aimer une femme _شاید هم  این پست را در وبلاگ دیگری دیده باشم، درست درخاطرم نیست_ به هرحال بعد از مدتی انتظار، مجبور شدیم آنجا را بدون او ترک کنیم. 

قبل از آن، زمانی که منتظر ایستاده بودیم و دربارۀ آتاری دستی بحث می‌کردیم،  خانم میانسالی به ما گوشزد کرد که برای رفتن به آن کوه، باید فلان تاکسی را سوار شویم. آن خانم بعدتر و درمیانۀ مسیر، به من تذکر داد که کاپشنم را دستم نگیرم و تمام تلاشش را کرد تا آن را توی ستون فقرات من فرو کند، و یکبار دیگر هم که ارتفاع تقریبا زیادی از روی شیب گل‌آلودی به پایین سر خورده بود او را دیدیم، که تیم نجات قدری به یاری‌اش شتافتند و او را بالا کشیدند. 

کمی بعد، وارد پارک جمشیدیه شدیم. درست هفتۀ پیش، او در همین‌جا و جلوی همین در، کنار من ایستاده بود و زیپ کاپشنش را بالا می‌کشید؛ درست همانجایی که آن لحظه زیوا ایستاده بود و داشت عینک دودی‌اش را به چشم می‌زد. اینکه درست داشتم روی قدمهای هفتۀ قبل قدم می‌گذاشتم، حس خوبی نبود. خدا خدا می‌کردم که از مسیر جدیدی برویم که آن روز موفق به کشفش نشده بودیم، عدۀ زیادی سرباز، درست همراه با ما به آنجا رسیده بودند و تصور می‌کردیم تا سرودشان را بخوانند و عکس‌هایشان را بگیرند و خودشان را جمع کنند، ما به جای خوبی از مسیر رسیده‌ایم، اما محاسباتمان درست از آب درنیامد و بخشی از راه را هم‌مسیر شدیم. آنقدر تعدادشان زیاد بود که ته صف را نمی‌دیدیم، تا چشم کار می‌کرد یونیفرم و لباس یک شکل بود و بینشان افراد پرچم به دست. رفیقمان که با آن سربندش شباهت زیادی به حنا دختری در مزرعه پیدا کرده بود، آرام گفت : انگار در لونۀ مورچه‌ها آب ریخته باشند.» خندیدیم و او به سمت صف طویل مذکور رفت تا از بچه‌های مردم فیلم بگیرد. 

بالاتر که رفتیم، به جایی رسیدیم که ظاهرا پشت به آفتاب بود؛ برفهایش هنوز آب نشده بودند اما سرد هم نبود. نمی‌دانم چرا، اما آن برف‌ها خوشحالم کردند؛ با اینکه در صحبت‌های قبلی که اسم برف آمده بود، بغض کرده بودم و حتی فکرهایی دربارۀ نرفتن هم به سرم زده بود، اما جفت‌پا پریدن وسط این برف، آن هم در هوای گرم حس خوبی داشت. 

 تقریبا به در پناهگاه رسیده بودیم که آن عضو جامانده را با یک لبخند بزرگ، پشت سرمان دیدیم. قبل از ظهر را به شوخی و خنده و جمع‌آوری چوب و برپایی چای و مهیا کردن بساط املت گذراندیم . درمرحلۀ پسااملت، به یک بازی کارتی پرداختیم به اسم uno. این کلمه در زبان‌های ریشه لاتین [به جز فرانسوی] معنی یک می‌دهد، و به محض اینکه اسمش را شنیدم، آهنگهای مختلفی که حاوی آن کلمه بودند در سرم پخش شدند.  بازی جالبی بود. من بار اولم بود اما برنده شدم. یاد پسر عمه‌ام افتادم که وقتی می‌دید یک بازی را بلد نیستم، اجازه می‌داد من برنده شوم و همیشه با جیغ و داد می‌گفتم که نیازی به ترحم او ندارم. حالا دوسالی می‌شود که ازدواج کرده و در مهمانی‌ها و مراسم خانوادگی شرکت نمی‌کند و به طور کلی خبری از او نداریم.  

درحال بازی که بودیم، سگ‌ها دوره‌مان کردند. البته کاری که نداشتند، صرفا گرسنه بودند و انگار یاد گرفته بودند که اگر در فلان زمان از روز و در فلانجا یک دسته آدمیزاد دیدید، یعنی جوج را زده‌اند و ناهار این جماعت هم از قبل آن تامین است.  به سگهای بزرگ نگاه کردم که برای خاطر یک پر چیپس، انگار خودشان را کوچک می‌کردند؛ انگار در شانشان نبود که جلوی افراد غریبه، این رفتارها را از خودشان نشان بدهند. دلم می‌خواست به تک‌تکشان بگویم لعنتی تو سگی. پارس کن. زوزه بکش. قدرتت را نشان بده. از سگیّت افتاده بودند انگار. اما به قیافهٔ مظلوم خورشید که پشت سرم پناه گرفته بود نگاه کردم و خدا را شکر کردم که این سگ‌ها وحشی‌ نیستند؛ که البته اگر بودند هیچکداممان سالم نمی‌ماندیم. 

هنگام پایین آمدن، حس کردم سرم سبکتر از قبل شده؛ انگار فکر و خیالات زیادی را کف مسیر ریخته و رها کرده بودم. به شب قبل فکر کردم که خودم را با پتو ساندویچ کرده بودم، و شده بودم یک حجمهٔ غم؛ خیال می‌کردم حالا حالاها از آن حالت رهایی پیدا نکنم. اما در آن زمان و مکان و کنار آن آدمها، خوب بودم، خوشحال بودم و انگار غم و نگرانی و فشار، کیلومترها از من فاصله گرفته بود. همیشه زمانهایی که حالم خوب نیست یا از چیزی ناراحتم، یک مسیر فوق‌العاده طولانی را پیاده گز می‌کنم، آنقدر می‌روم تا پاهایم دیگر یاری نکنند و وقتی به خانه می‌رسم، از فرط خستگی بی‌هوش شوم، اما تا بوده مسیرهای مستقیم بوده و شیب را تجربه نکرده بودم. 

فردای آن روز، خوشحال و خندان از خواب عمیق بیدار شدم، دیگر ذره‌ای عصبانی نبودم و ابرهای تردید از ذهنم کنار رفته بود. می‌دانستم واقعا چه می‌خواهم و چرا. تلگرام را باز کردم، متنی برایش نوشتم و از او خداحافظی کردم. او هم برایم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرد و گفت هیچ‌گاه بی‌خیال رویاهایم نشوم. 

کاش حداقل به عنوان آخرین یادگاری از او، آن را پشت گوش نیندازم. 


فکر می‌کنم همان شب کذایی بود. به صفحۀ چت تلگرام خیره شده بودم که نوشته بود: بیا برویم کوه.» پیش خودم گفتم واقعا؟ آخر در این شرایط.

حدود 12 ساعت بعد، وسط مترو ایستاده بودم که یک آن حس کردم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. خانم فروشنده روبروی من ایستاده بود و داد می‌زد: خانمااا شلوارای گیاهی دارم.»

اتفاقات اخیر، مثل تصاویر تلویزیون‌های قدیمی در سرم پرپر می‌کرد و صداها درهم دیزالو می‌شدند. یادم آمد که مامان دیشب به شوخی گفته بود: اشکالی ندارد، صد و بیست تومان در گلویش گیر کرده بود.» بعد قیافهٔ مشاور را به یاد آوردم وقتی که از اتاقش بیرون آمده بود و کنار میز منشی مثلا داشت برای خودش چای می‌ریخت و منتظر بود که من کارت بکشم. مشاوری که هیچ کمکی نکرده بود و حرفهای خودمان و چیزهایی که از قبل می‌دانستیم را تحویلمان داده بود. ما کمی دعوا کرده بودیم اما بعد از بیرون آمدن از مطب، درست مثل قبل از وارد شدن به آنجا، گل و بلبل شدیم. نقاب زده بودیم، چون چند دقیقه بعد و در پی نقد کردن مشاور و تصمیم به ویزیت شدن توسط یک مشاور دیگر، باز دعواها شروع شد. 

ایستگاه بعد، دروازه دولت»
باید پیاده می‌شدم . راستش حس می‌کردم باید مرخصی می‌گرفتم و در خانه می‌ماندم، اما فکر کردم اینطوری بدتر است. آدم که در خانه می‌ماند. بیشتر فکر و خیال می‌کند. در محل کار حداقل کمی توی سروکلهٔ هم می‌زدیم، و اینکه راستش من فکر می‌کردم که خوبم. فکر می‌کردم که محکم‌ هستم و این چیزها نمی‌تواند مرا ضربه فنی کند، اما دیشب تا صبح در خواب و بیداری توی ذهنم دعوا کردم. یاد معصومه افتادم، می‌گفت حرف‌ها و رفتار آدم‌ها، دقیقا همانطوری است که در سرم اتفاق می‌افتد. دقیقا با همان شکل و روند، و به خاطر همین گاهی زندگی برایم تکراری و فاقد جذابیت می‌شود. من؟ هیچوقت این اتفاق برایم نیوفتاده است. انگار که آدم‌ها می‌دانند چه در سر من می‌گذرد، و دقیقا رفتار خلاف آن را پیش می‌گیرند. وقتی حرف غیر منتظره‌ای می‌شنوم، به دهان یا دستهای طرف چشم می‌دوزم و فکر می‌کنم واقعا چنین چیزی از آن درامده؟ واقعا چنین کاری از آنها بر آمده؟ بعد به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. واقعا توانسته.؟

هدفون از اول خط روی گوشم بود. می‌خواستم یک پادکست گوش بدهم اما نمی‌دانم چه شد که پشیمان شدم. مغزم نیاز به سکوت داشت و هدفون خاموشم، آن را فراهم کرده بود. هنوز جواب قطعی‌ام را اعلام نکرده بودم. نمی‌خواستم بر اثر عصبانیت، تصمیم عجولانه‌ای بگیرم. تا آخر آن روز هم تا جایی که مجبور نمی‌شدم، با کسی حتی صحبت روزانه هم نمی‌کردم و خوشبختانه هیچکس هم کرمش نگرفت تا در مورد آن قضیۀ خاص چیزی بپرسد.

آن شب وسایل کوه را آماده کردم و حدود ساعت 11 بود که دراز کشیدم، ولی تا 3 صبح توی ذهنم دیالوگهایی که در صورت تماس مادرش، باید با او رد و بدل کنم مرور می‌کردم، و آنقدر درگیر شدم تا خوابم برد . دو سه ساعت بعد از خواب بیدار شدم، آب جوش و صبحانه آماده کردم، اما نتوانستم بیشتر از دو لقمه بخورم. انگار چیز حجیمی در گلویم بود. به دو تکه نانی که گرم کرده بودم نگاه کردم، با سفره آنها را پوشاندم تا خراب نشوند، و راه افتادم. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود موزیک در پاکدشت Someone جبهه اقـــدام چرک‌نویس نمایندگی مجاز فروش ، قیمت و نصب تصفیه آب خانگی در لامرد معامله ملک - خرید، فروش، رهن، اجاره، پیش فروش، مشارکت تکنیک و ترفندهای زبان خارجی آموزش کودکان با نیازهای ویژه سایت دانش و علم